سه‌شنبه، شهریور ۰۹، ۱۴۰۰


بیشتر از شش سال از آخرین نوشته م اینجا می گذره... الان رفتم نوشته آخرم رو خوندم و متوجه شدم که من چقدر از اون موقع عوض شدم!! 😅

الان توی انگلیس زندگی می کنم و اینو یاد گرفتم که اونقدرها روی ظاهر آدمها قضاوت نکنم! فکر کنم باشخصیت تر از قبل شدم!! 

#تعریف از خود 
#ازخودمتشکربودن! 

سه‌شنبه، تیر ۰۲، ۱۳۹۴

الان دیگه مالزی نیستیم، ولی دوست داشتم بازم یه مقدار راجع به اونجا بنویسم.

توی مالزی مردم چند دسته اند. اول بومی ها یا همون مالایی ها که بخش اعظم مردم اونجا رو تشکیل می دن. بعد چینی ها تعدادشون زیاده. بعدش هم هندی ها که البته زیاد نیستند. توی مرکز شهر توریست هم زیاد می شه دید، هم اروپایی، هم عرب...

معمولا هر گروه با هم نژاد خودش می چرخه. مثلا من تا حالا ندیدم یه هندی با یه چینی دوست باشه. البته توی شرکت همه با هم کار می کنند، ولی کم پیش می یاد موقع ناهار اینها رو با هم ببینیم.

مالایی ها: 

مالایی ها اکثرا پوست سبزه دارند با صورتهای گرد و چشمهای ورقلمبیده. قدشون نسبتا کوتاهه، اکثرشون یه کم چاقند و طفلکی ها دماغهای پهن و زشتی دارند. ما ایرانی ها اگه بریم یه مدت مالزی زندگی کنیم، دیگه نه تنها به عمل بینی فکر نمی کنیم، بلکه اعتماد به نفسمون شدیدا می ره بالا، بسکه این طفلکی ها زشتند... ولی اخلاقشون نسبت به بقیه بهتره. نسبتا خونگرم تر، ساده تر و شادترند.

مالایی ها همه مسلمونند. اکثرا باحجابند، ولی بی حجاب هم بینشون هست. کشورشون مجبورشون نمی کنه حجاب داشته باشند، ولی همه بی حجابهایی که من باهاشون صحبت کردم هم خودشون رو مسلمون می دونستند. بیشتر خانمهاشون لباسهای محلیشون رو می پوشند که شامل یه پیراهن گل گلی آستین بلند تا روی زانو می شه، زیرش یه دامن که تا مچ پاست، و یک مقنعه رنگی کوتاه که اکثرا پولک دوزی شده. معمولا رنگهای خیلی جیغ می پوشند، ولی بلدند رنگها رو با هم ست کنند... مواقعی که لباس اسپرت می پوشند، بلوز و شلوار با یه مقنعه کوتاه تنشونه. جالبه که خیلی از محجبه ها بلوز آستین کوتاه می پوشند. انگار اگه دست و پاشون بیرون باشه مشکلی نداره. زیاد اهل آرایش کردن نیستند، اگه هم بخوان آرایش کنند خیلی کمه.

مردهای مالایی اکثرا بلوز و شلوار اسپرت می پوشند، به جز جمعه ها... جمعه ها همه مردها می رن مسجد برای نماز جمعه. اون موقع همه شون لباس محلیشون رو می پوشند: یه بلوز و شلوار نسبتا براق، بعدش هم یه پارچه طرحدار مثل لنگ می بندند به کمرشون که مثل دامنه و تا بالای زانو می رسه.

مالایی ها در کل آدمهای آروم و بی شیله پیله ای هستند و زندگی ساده ای دارند. خونه هاشون اکثرا شبیه خونه های دهاتیه. اهل مبلمان و اثاثیه شیک نیستند. اکثرشون توی خونه های ویلایی حیاط دار زندگی می کنند و حداقل چهار پنج تا بچه دارند. یکی از دوستهامون می گفت که مالایی ها از روش های جلوگیری از بارداری استفاده نمی کنند. دولتشون هم شدیدا مایله تعداد مالایی ها بره بالا، برای همین بهشون بابت هر بچه پول و تسهیلات می ده... معمولا وقتی مالایی ها بچه دار می شن، تا دو سه سال اول مادربزرگ و پدربزرگ بچه رو نگه می دارند، بعدش هم می فرستندشون مهدکودک. وقتی تعداد بچه ها زیاد می شه، مادر دیگه سر کار نمی ره. می شینه توی خونه بچه بزرگ می کنه.

مالایی ها آدمهای اجتماعی هستند و معمولا تفریحاتشون گروهیه. وقتی ناهار با هم می خورند، مدام با هم بلند بلند حرف می زنند. بیشترشون از خارجی ها هم خوششون می یاد و دوست دارند ارتباط برقرار کنند... غریبه هاشون یه خورده هیز اند! یعنی فرقی نداره زن باشند یا مرد، اگه ازت خوششون بیاد، همینطوری زل می زنند بهت!
مالایی ها سر کار هیچوقت اعتراض نمی کنند و رئیسشون هر چی بگه می گن باشه. ولی نسبتا تنبلند و اگه بتونند یواشکی از زیر کار در می رند. هیچوقت مخالفت نمی کنند و نمی گن که حقشون ضایع شده. خودشون رو راحت با شرایط تطبیق می دن. ولی اکثرا انگلیسیشون یا ضعیفه، یا اصلا بلد نیستند.

چینی ها:

 چینی ها نسبت به بقیه مردم مالزی قیافه بهتری دارند. پوست سفید و قد نسبتا بلند. ولی اولش که ما رفتیم مالزی، من قیافه چینی ها رو از هم تشخیص نمی دادم. فکر می کردم همه مثل همند! یه مدت طول کشید تا تونستم اونها رو از هم تفکیک کنم!!

چینی های اسپرت پوش معمولا یه تیشرت گشاد می پوشند با شلوارک. نمی دونم چرا همیشه تیشرت هاشون دو سه سایز از خودشون بزرگتر بود! بعضی از دخترهای چینی اونقدر شلوارکشون کوتاه بود که با شورت فرق چندانی نداشت! ولی با اینکه راحت لباس می پوشیدند، یقه شون هیچوقت باز نبود.

اونهایی که اسپرت نمی پوشیدند هم توی مالزی زیاد بودند. معمولا دخترها بلوز شومیز با یقه مردونه یا یقه چین چینی با رنگ روشن می پوشیدند با آستین کوتاه پفی و یه دامن مشکی یا تیره تا بالای زانو... لباس و حرکاتشون یه مقدار لوس بود. شبیه همین مانگاهایی که می کشند... مردهایی با بلوز مردونه و شلوار پارچه ای هم کم نبودند. فکر کنم بیشتر سر کار اینطوری می پوشیدند.

همه چینی ها موهای صاف و لخت دارند. دخترها آرایش نمی کنند و موهاشون رو تقریبا هیچوقت نمی بندند. چینی ها با اینکه ظاهر بهتری توی مالزی دارند، ولی توی فرهنگشون نیست که موهای بدنشون رو بزنند. البته مو هم ندارند که بخوان بزنند! روی پای دخترها ممکنه فقط دو سه تا مو معلوم باشه. مردهای چینی هم کوسه هایی هستند که معمولا دو سه تا مویی که روی چونه شون در می یاد رو نمی زنند. در مورد جوونها آدم می تونه نادیده بگیره، ولی بعضی از پیرمردهای چینی رو می بینی که یه موی ده سانتی متری از گردنش آویزونه... اه، حالم به هم خورد!

اکثر چینی ها آدمهای سردی هستند. توی فرهنگ چینی ها "سلام" و "خدافظ" اهمیتی نداره. اولش آدم شوکه می شه وقتی می بینه کسی که دیروز باهاش صحبت کردی، امروز اصلا بهت محل نمی ذاره! ولی بعدش می فهمی همین که نگاهش به نگاهت افتاده، یعنی سلام. اگه یه سر کوچیک تکون بده، معنیش این نیست که: دیدمت!! سر تکون دادن یعنی: سلام، خوشحالم که می بینمت، چه خبرا؟!

یا مثلا اگه سر کار با یه چینی رفتی ناهار و موقع برگشتن یه هو دیدی که از کنارت غیب شده، اصلا تعجب نکن! ممکنه بانک کار داشته و رفته، بدون اینکه بهت بگه... خلاصه اینکه فرهنگ عجیبی دارند که برای ما واقعا نامفهومه.

چینی ها خودشون چند دسته اند که معمولا زبان و فرهنگشون با هم متفاوته. اونهایی که من می دونم: کانتونزی ها، مندرین ها، و انگلیسی زبان ها... معمولا اونهایی که زبونشون با هم یکیه با هم می پرند، ولی در کل چینی ها از همدیگه خوششون می یاد. برای همین ممکنه یکی که زبانش متفاوته هم بینشون باشه که در این صورت با اون انگلیسی حرف می زنند.

کانتونزی ها از همه سنتی ترند. معمولا قیافه خیلی سردی دارند و اگه باهاشون صحبت کنی، کوتاه جواب می دند. اصلا اجتماعی نیستند. توی گروه های یکی دو نفره با خودشون می پرند و فقط با دوست صمیمیشون که اونم کانتونزیه گاهی می گن و می خندند. در غیر این صورت اکثرا مثل ماستند و صورت بی احساسی دارند.

مندرین ها چینی های اصلاح شده اند! اینطور که من فهمیدم، زبان و خطشون راحت تره. اونها یه مقدار از کانتونزی ها روشن فکر ترند و تا حدی قابل ارتباط برقرار کردن.

بهترین چینی ها اونهایی اند که زبان اولشون انگلیسیه و پدر و مادرشون سعی کردند با فرهنگ اروپایی-آمریکایی اونها رو بزرگ کنند. با اینکه لهجه چینی مزخرفی دارند، و هنوز چینی حساب می شن، ولی یه کم برون گرا ترند و می شه باهاشون دوست شد. این چینی ها معمولا با خنده به خودشون می گن "موز"، منظورشون اینه که یکی از زبانهای چینی رو تا حدی می فهمند، ولی نمی تونند بخونند و بنویسند، توی چینی حرف زدن هم لغت کم می یارن... این چینی ها نسبتا اجتماعی ترند و سعی می کنند بقیه رو دور هم جمع کنند. البته اونطور که مالایی ها موقع ناهار سر و صدا می کنند نیستند. معمولا ناهار در سکوت صرف می شه و فقط گاهی با هم صحبت می کنند.

چینی ها استاندارد زندگیشون بالاتره. معمولا خونه های شیکی دارند، ولی مثل مورچه های کارگر می مونند. الویت اول زندگیشون کاره. اونها هم هیچوقت به خاطر شرایط بد کار اعتراض نمی کنند. ولی حواسشون هست که اگه بتونند پیشرفت کنند، موقعیت رو بقاپند. در کل آدمهای زرنگ و نژاد پرستی هستند. چینی ها کارمندان خوبی اند، ولی خدا نکنه یه چینی رئیستون باشه! بین چینی ها آدمهای جالب و نرمال هم پیدا می شه، ولی تا وقتی که آدم با رفتار معمولی چینی ها آشنا نشده باشه، برخورد سردشون آدم رو اذیت می کنه.

هندی ها:

هندی ها معمولا قد کوتاه و چاقند و پوستهای تیره بدرنگی دارند. چشمهاشون درشته، ولی نگاهشون قشنگ نیست. من از لباسهای سنتی زنهاشون بدم نمی یاد. ولی جوونهاشون کمتر ساری می پوشند، بیشتر یه بلوز بلند و شلوار با طرح های هندی. به ندرت یه دختر هندی رو می بینید که پاهاش معلوم باشه. ولی ممکنه زیر ساری بلوزش کوتاه باشه و شکمش بیرون باشه. هندی ها معمولا موهای پرپشتی دارند که دونه های درشتی داره، ولی وزوزیه.

هندی های مالزی یه جورایی آدمهای سطح پایین حساب می شن. خیلی از تاکسی ها هندی اند و متاسفانه آدمهای درستی نیستند. ممکنه برای یک مسیر کوتاه چند بار دور بزنند و ازتون کرایه بیشتر بگیرند. مغازه دارهاشون هم می خوان جنسشون رو با چند برابر قیمت غالب کنند.

من فقط یه هندی خوب دیدم، اونم زبان اولش انگلیسی بود و مادر و پدرش سعی کرده بودند با فرهنگ اروپایی-آمریکایی بزرگش کنند. ماشالاه خیلی پرحرف بود، ولی پسر خوبی بود. بگو بخند بود و آدم رو سرگرم می کرد.


در کل مالزی کشور چند ملیتیه. همه زبون همدیگه رو نمی فهمند، ولی دارند کنار همدیگه زندگی می کنند. توی دو سالی که ما مالزی بودیم، اصلا ندیدیم که یکی توی خیابون با یکی دیگه دعوا کنه. در کل آدمهای آرومی هستند... فکر کنم وجه مشترک همه شون عشق به مانگا و دمپایی پلاستیکی باشه! در روزهای عادی همه توی مالزی دمپایی پلاستیکی می پوشند و اکثرا یکی دو تا کاراکتر مانگا دارند که عروسکهاش رو جمع می کنند.

 

چهارشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۳

چطور در مالزی استخدام شدیم؟

بعد از یک سال و خورده ای می خوام بقیه جریان رو بنویسم!
نمی دونم همه جای دنیا اینطوریه یا نه، ظاهرا برای اینکه آدم رو استخدام کنند، باید پیگیری کرد. حتی اگه بگن نه...
اون روزی که قرار گذاشته بودیم، با سعید رفتیم شرکت. خانمی که بهمون زنگ زده بود، اسمش میس چو بود. یه خانم چینی عینکی بود که در بخش روابط انسانی کار می کرد. به سعید گفت که بره توی اتاق کنفرانس شیشه ای، با آقایی به اسم اندرو صحبت کنه. ما هم دوتایی رفتیم توی اتاق کنفرانس پیش اندرو.

اندرو هم چینیه و رئیس شرکت "اینسپیدیا" ست، ولی ما اون موقع نمی دونستیم کیه. اولش تعجب کرد که من اونجا چی کار می کنم. منم گفتم که من به عنوان مترجم سعید اومدم و نشستم کنار سعید... چون از قبل صحبت ها رو به انگلیسی با سعید تمرین کرده بودیم، سعید خودش از پس بیشتر صحبت ها بر اومد، ولی یه جاهایی که حرف اندرو رو نمی فهمید، یا نمی تونست منظورش رو برسونه، من کمک می کردم.

چون خیلی وقته از اون موقع می گذره، بیشتر صحبت ها رو فراموش کردم. یادمه که برگه درخواست استخدام و تست های سعید دستش بود و معلوم بود از طراحیش خوشش می یاد. اولش به سعید گفت که از خودش بگه. سعید هم راجع به سابقه کاری ده ساله ش گفت و اینکه همیشه خوب کار می کنه و انعطاف پذیره و تجربه ش زیاده. بعد از سعید پرسید که چرا می خواد توی مالزی کار کنه. سعید جواب داد برای اینکه توی یه کشور دیگه تجربیات جدیدی به دست بیاره. ازمون آمار دقیق گرفت که کار انیمیشن توی ایران چطوریه، ما کی از ایران اومدیم بیرون، ویزامون چطوریه، الان کجا ساکنیم، بعدش از من پرسید که آیا من هم انیماتورم؟ منم گفتم آره. گفت با برنامه فلش کار کردی؟ گفتم آره. گفت رزومه و  نمونه کارهات رو داری که ببینم؟
من فقط کیفم دستم بود و مدارک سعید. حتی یک درصد احتمال نمی دادم ممکنه همچین درخواستی ازم بشه! گفتم نه، مدارکم رو با خودم نیاوردم... ولی بعدش یادم افتاد که می تونه توی وبلاگم دموی من رو ببینه. بهش اینو گفتم و آدرس وبلاگم رو دادم... هنوز قیافه ش یادمه وقتی که انیمیشن دموی من رو می دید. خب باید قبول کنیم یه کار سه بعدی فانتزی مثل میچکا خیلی به چشم می یاد، مخصوصا اگه اول دمو باشه! :D

هنوز دموی من کامل پخش نشده بود که اندرو تلفنش رو برداشت و به میس چو گفت یه فرم استخدامی هم برای من بیاره. میس چو اومد و به من گفت برم بیرون اتاق کنفرانس و فرم رو پر کنم. وقتی داشتم فرم استخدام چهار صفحه ای رو پر می کردم، سعید و اندرو رو می دیدم که توی اتاق کنفرانس مشغول حرف زدنند. بعدا سعید بهم گفت که اندرو خیلی دقیق راجع به قیمت بلیط هواپیما از تهران پرسید و اینکه اتاقی که الان اجاره کردیم چنده. ظاهرا باورش نمی شد 1000 رینگیت داده باشیم برای یک ماه!

از میس چو خواهش کردم برم اینترنت که تاریخ سوابق قبلیم رو دقیق بنویسم و بهش توضیح دادم که سال شمسی با میلادی فرق داره و من از حفظ نمی تونم سوابقم رو به میلادی بنویسم. ولی میس چو قبول نکرد و گفت هر چی یادته بنویس! منم همه تاریخ ها رو غلط غلوط نوشتم!!

صحبت اندرو با سعید که تموم شد، با من مصاحبه کرد. یه چیزی که توی این مصاحبه ها خیلی مهمه اینه که آدم باید همش از خودش تعریف کنه. خجالتی و سر به زیر بودن اصلا برای این ها نکته مثبتی نیست. منم گفتم که ده سال سابقه کاری دارم، با اینکه رشته م گرافیک بود، ولی رفتم توی کار انیمیشن و انیمیشن رو در حین کار کردن با آدم های خفن یاد گرفتم. گفتم انیمیشن رو خیلی دوست دارم و معمولا شرکت ها منو به عنوان یه آدم پر کار می شناسند که از زیر کار در نمی ره. انعطاف پذیرم و با بقیه خوب کنار می یام. اگه توی کار به مشکلی بر بخورم می تونم گلیمم رو از آب بکشم و از این چیزها... بعد اندرو یه سوال عجیب ازم پرسید: من چرا باید استخدامت کنم!؟

قبلا که توی انگلیس دنبال کار می گشتم یادمه توی اینترنت یه لیست از سوالات احتمالی مصاحبه پیدا کرده بودم و این سوال هم توش بود، ولی اصلا یادم نبود جوابش رو باید چطور می دادم. گفتم تصمیم با خودتونه که منو استخدام کنید یا نه! اندرو خندید و گفت: معلومه که تصمیم با خودمه، ولی دوست دارم جواب تو رو هم بدونم. منم هر چی از خودم تعریف کرده بودم رو به طور خلاصه دوباره گفتم و بعدش گفتم خوبه که منو استخدام کنید.

آخرهای مصاحبه خسته شده بودم و جواب هام تکراری شده بود، ولی اندرو تصمیم خودش رو گرفت و گفت که هر دوی ما رو یک ماه آزمایشی استخدام می کنه. بعد که با میس چو مشورت کرد، گفت سعید که کارش بهتره و می تونه توی بخش های مختلف مفید باشه بهتره آخر ماه آزمایشی مبلغ ثابت 2500 رینگیت بگیره و من بستگی به کارکردم، ثانیه ای 30 رینگیت برای انیمیشن بگیرم.

البته اندرو و میس چو نمی دونستند که دست من توی فلش تنده! حساب کرده بودند ممکنه بتونم یه کم انیمیت کنم و مطمئن بودند کمتر از دو و پونصد در می یارم. ولی بعد از اینکه دوره آزمایشیمون تموم شد، اندرو خودش گفت که وقتی دید من چقدر کار کردم حسابی تعجب کرد. پولی که من گرفتم تقریبا دو برابر سعید بود!!

شنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۹۱

وقتی من و سعید با ویزای توریستی اومدیم اینجا، سوال اصلی این بود: چطوری کار پیدا کنیم؟

با اینکه ما حدود ده سال سابقه کار داشتیم و همه مدارکمون رو از قبل داده بودیم ترجمه کنند، ولی درست کردن رزومه و CV به زبان انگلیسی برامون اصلا راحت نبود. آدم هر چقدر هم انگلیسی بلد باشه، بازم سر یه سری چیزها می مونه. خدا پدر و مادر اینترنت رو بیامرزه که آدم هر چی اطلاعات بخواد توش پیدا می شه! یکی از دوستهام قبلا به من می گفت search man، هر وقت دنبال یه چیزی می گشت و پیدا نمی کرد به من متوسل می شد. بگذریم...

خلاصه نشستیم رزومه انگلیسی نوشتیم و یه قالب برای نامه درخواست کار آماده کردیم و منم Demoreel خودم رو آپلود کردم. بعد توی اینترنت گشتم و یکی دو تا سایت کاریابی مخصوص مالزی پیدا کردم. توی اونها پروفایل درست کردم و مشخصات نوشتم.

توی این سایت ها مدام آگهی استخدام می زنند و منم خوشحال می رفتم درخواست مصاحبه می دادم... ولی دریغ از یه جواب!! آخرش به این نتیجه رسیدم که این سایت ها اصلا به درد نمی خورند و آدم باید خودش بگرده دنبال شرکت ها.

خلاصه، به گوگل متوسل شدم و گشتم دنبال شرکت های انیمیشن توی مالزی. توی هر سایتی که پیدا می کردم، می گشتم دنبال ایمیل و شماره تلفن شرکت و براشون درخواست کار می فرستادم... ولی بعدا متوجه شدم که این مالایی ها توی 90 درصد مواقع ایمیلشون رو چک نمی کنند، و یا اینکه به جای اون ایمیلی که توی سایته، از یه ایمیل یاهو یا جی میل استفاده می کنند!! پس دیدم بهتره که بعد از ایمیل زدن، زنگ بزنم و بپرسم که ایمیل منو دریافت کردند یا نه.

خیلی از شرکت های توی مالزی کوچیکند و نمی تونند خارجی ها رو استخدام کنند. خیلی ها هم به نظر می یاد تجربه خوبی از استخدام خارجی ها ندارند. خیلی ها نژاد پرستند و غیر از خودشون دوست ندارند کسی رو استخدام کنند (مخصوصا چینی ها). ولی بالاخره یکی پیدا می شه و چراغ سبز نشون می ده. :d

شرکتی که ما رو استخدام کرد، اسمش هست اینسپیدیا (Inspidea). یه شرکت بزرگه با بیشتر از دویست نفر کارمند که توسط چینی- مالایی ها اداره می شه. شرکتیه که انیمیشن دو بعدی تولید می کنه. چون فکر می کردیم که فقط انیمیشن سنتی تولید می کنه و نیاز به طراح قوی داره، فقط از طرف سعید براش ایمیل زدیم و تقاضای مصاحبه کردیم.

این شرکت جزو معدود شرکت هایی بود که سریع به ایمیل درخواست کاری سعید جواب داد و باهاش قرار گذاشت. سعید چون زبانش زیاد خوب نبود، با دوستش پیمان که اون موقع مالزی بود می رفت سر مصاحبه های کاری. بعد از مصاحبه بهش یک ساعت وقت دادند و چند تا نمونه و موضوع بهش دادند که طراحی کنه و بعدش هم گفتند که باهاش تماس می گیرند (توی این فاصله من داشتم دنبال خونه می گشتم. چون مهلت خونه ای که اجاره کرده بودیم داشت تموم می شد و باید می رفتیم جای دیگه).

بعدا راجع به این مصاحبه های کاری (سوالات، حقوق درخواستی و...) بیشتر می نویسم... وقتی دو سه روز گذشت و دیدیم خبری از این شرکته نشد، از پیمان خواهش کردیم که زنگ بزنه و پیگیری کنه. پیمان هم زنگ زد و بعد به سعید گفت: گفتند نمی خوان استخدامت کنند!... سعید فکر می کرد شاید از طراحیش راضی نبودند. ولی من فکر نمی کردم قضیه این باشه، چون دست سعید توی طراحی خیلی قویه. فکر کردم شاید به خاطر زبانش باشه، یا شاید چون موقع مصاحبه یه کم دیرتر رسید (این تاکسی ها توی مالزی، مخصوصا اگه هندی باشند، یک سری شارلاتان به تمام معنان!! با اینکه یک ساعت زودتر از خونه اومدیم بیرون و پیش بینی می کردیم نیم ساعت زودتر برسیم، تاکسی فقط ما رو می پیچوند، ولی نمی رسوند!!). خلاصه حدس زدن رو گذاشتیم کنار و دوباره از پیمان خواهش کردیم که زنگ بزنه و دلیلش رو بپرسه و اگه تونست دوباره وقت مصاحبه بگیره! پیمان هم فرداش دوباره زنگ زد و صحبت کرد و آخرش قرار شد که شرکت بررسی کنه و خودش خبر بده.

توی این مدت ما دنبال خونه می گشتیم. یه خونه دیده بودیم و خوشمون اومده بود. با صاحبخونه قرار گذاشتیم و رفتیم صرافی، پولمون رو تبدیل به رینگیت کردیم، ولی در آخرین لحظه، صاحبخونه اس ام اس زد و گفت که: ببخشید، خونه م رو دارم به پسرعموم اجاره می دم!! ما هم مجبور شدیم از صاحبخونه قبلیمون خواهش کنیم دو روز بیشتر بهمون وقت بده و توی این مدت، هر جایی که می شد دید رو می رفتیم.

ساعت تقریبا 7 شب بود که توی منطقه امپنگ (که ایرانی توش زیاده) بودیم و یه آقای محترم ایرانی که دلال بود، داشت ما رو می برد یه اتاق گرون بهمون نشون بده که موبایل سعید زنگ زد... اونم گوشیش رو داد که من جواب بدم... خانمی بود که داشت با یه لهجه نامفهومی انگلیسی صحبت می کرد. صدای گوشی خیلی کم بود، سر و صدای اتوبان هم زیاد بود و من به زور متوجه می شدم چی می گه... همینقدر فهمیدم که از شرکته زنگ زده و برای فردا صبح دوباره با سعید قرار گذاشت. برای اینکه سعید رو از همون اول استخدام نکردند هم دلایلی آورد که من پشت تلفن درست متوجه نشدم. فقط فهمیدم داره راجع به حقوق حرف می زنه و کار. هر چقدر ازش می خواستم تکرار کنه، بازم متوجه نمی شدم!

فرداش پیمان کار داشت. برای همین تصمیم گرفتیم که من با سعید برم. ولی این بار، قبلش من و سعید نشستیم و سوال های احتمالی رو به زبان انگلیسی با هم حسابی تمرین کردیم.

بقیه ش رو بعدا تعریف می کنم. الان دو تا گنجشک کوچولو دارن توی بالکن، روی بند رخت ما لونه درست می کنند. می خوام برم یواشکی نگاهشون کنم. :p

سه‌شنبه، دی ۲۶، ۱۳۹۱

طبق معمول شونصد هزار سال پیش آخرین پستم رو نوشتم و الان بعد از شونصد هزار و یکمین سال، دارم پست بعدی رو می نویسم.

توی این مدت اتفاقات زیادی افتاده. هر چند که توی وبلاگم هیچوقت گزارش وقایع ندادم، ولی این یکی یه کم بیشتر فرق داره. همون اتفاقیه که معمولا دخترها همه جا جار می زنند و عکس شوهرشون رو می ذارن توی پروفایل هاشون و کلا حسشون نسبت به زندگی فرق می کنه و اینا!! دیگه بیشتر راجع بهش نمی نویسم، چون همیشه دوست داشتم مثل بقیه نباشم. تا همینقدر که بگم اوضاع خوبه کافیه.

می ترسم وعده نوشتن بدم، ولی بعدش دیگه نیام سراغ وبلاگ. پس فعلا وعده نمی دم. فقط اینو می گم که دوست دارم حالا که اومدیم مالزی و اینجا داریم کار می کنیم و شرایطمون عوض شده، دوست دارم بعدا راجع به این کشور بیشتر بنویسم. گاهی با ایران مقایسه ش کنم. و راجع به کار توی اینجا و قوانینش بیشتر توضیح بدم. یه کم هم غر غر کنم!!

اون موقع که خودم دنبال شرایط کار توی مالزی می گشتم، منابع فارسی کاملی پیدا نکردم. بیشتر راجع به تحصیل مطلب هست و راجع به خرید خونه. راجع به کار فقط یه مقاله تخصصی پیدا کردم که تا حدی کمکم کرد. الان هم اطلاعاتم زیاد نیست، ولی می تونم همین شرایطی که برای خودمون پیش اومد رو بنویسم.

همه می گن توی مالزی کار نیست. تا حدی راست هم می گن. چون مالایی ها اول از همه هموطن های خودشون رو استخدام می کنند. ولی ما که کار پیدا کردیم. ماندانا هم پیدا کرد. مریم و سجاد هم اینجا کار می کنند (دوستهای ایرانیمون که آشنا شدن باهاشون خودش داستانی داره).

به نظرم هر کسی که تخصصی داره می تونه خارج از کشور کار پیدا کنه. البته مالزی واقعا کشوری نیست که بشه پیشنهاد کرد، ولی اگه کسی شرایط رفتن به اروپا و آمریکا رو به این راحتی ها نداره، مالزی می تونه یه شروع باشه. به قول مامان: مالزی سکوی پرتابه. نمی شه برای طولانی مدت بهش فکر کرد، شاید از خیلی جهات از مملکت خودمون بهتر باشه، ولی بازم ایرادهای خودش رو داره. به هر حال اینجا هم آسیاست و مملکت جهان سومه.

خب چقدر حرف زدم!! اگه یکی با من اینطوری حرف می زد تا حالا کلی خمیازه کشیده بودم... برم بخوابم که ساعت دو نصف شبه و فردا باید 9 صبح سر کار باشم. 

پنجشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۱

از خاله زنک بازی و یار کشی بین فامیلها اصلا خوشم نمی یاد و سعی می کنم اصلا خودم رو قاطی این چیزها نکنم.
امیدوارم هیچوقت دود این بازی ها توی چشممون نره...

سه‌شنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۹۰

هر وقت پرتقال می خورم، پیشو یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم می ندازه. انگار داره با خودش می گه: این آشغالها چیه شما آدمها می خورید؟!

زبون گربه ای بلد نیستم که بهش بگم: آخه مادرت خوب، پدرت خوب، وقتی تو حاضری خودت رو برای یه دونه زیتون هلاک کنی، من اینطوری بهت نگاه می کنم؟!

هنوزمطمئن نیستم که وقتی پیشو رو با یه چیزی سر کار می ذاریم، ما اسکل شدیم یا اون؟!

دوشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۹۰

توی یه جاده داشتم می رفتم. هوا خوب بود، مسیر هم قشنگ بود و من نمی خواستم بپیچم... ولی بالاخره تصمیم گرفتم برم توی یه مسیر سرازیری دیگه. وقتی این راه تموم بشه، به جایی می رسیم که روی سردرش نوشته: "وضعیت تاهل: متاهل"

توصیه می کنم که شما نیاین توی این مسیر... سخته آقا، سخته... اونی که از هفت خوان رستم می گذره از این یکی خیلی راحت تره!! این یکی اولش سرازیری بود، بعدش عمودی رفت به سمت بالا...

الان ماشین رو زدم کنار، منتظرم از آسمون برام "اجازه پدر" نازل بشه!! معلوم نیست چطوری این مسیر سنگلاخی تموم می شه...

.......

باید مثل گربه ها خر خر کنم تا آروم بشم!!
تازگیها فشار خون زندگی خیلی زیاد شده...

چهارشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۰

قالب جدید وبلاگم رو دوست دارم.

.......

به لطف سیستم جدید بلاگر، الان دیدم که بعضی از دوستان روی نوشته های قبلیم برام کامنت گذاشته بودند و من ندیده بودم و جوابی نداده بودم. شرمنده همگی

یکشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۰

ماربی: سعید پسر خوب و سر به ریزیه !!

..........

بازم ماربی: ماشینها همه ته نشین اند... ته نشین... تنها نشین اند !!

(منظورش تک سرنشین بود)

جمعه، تیر ۲۴، ۱۳۹۰

سه تا گل دارم که دربست هر چی بگن رو گوش می دم. اونقدر گل اند که هیچوقت هیچ چیز بدی ازم نمی خوان.
فقط همین سه تا گل اند. دیگه هیچکس توی دنیا برام این لقب رو نداره.

مواقعی که مستم می بینم که مملکتم خیلی هم جای بدی نیست.

جمعه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۰

من یه لیست سیاه دارم.
تا حالا بیشتر اونایی که اذیتم کرده بودند، بعد از چند سال اتفاق بدی براشون افتاد (بدون اینکه من دخالتی داشته باشم).
الانم یکی هست که هر چند وقت یکبار روی مغز من پاتیناژ می ره.
بدم نمی یاد تاریخ تکرار بشه.

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۰

یادم باشه اگه فردا صبح مامان عصبانی بود و گفت که شب اصلا خوابش نبرده، بهش نگم که اون کاغذ مچاله ای که پیشو داشت تمام شب باهاش فوتبال بازی می کرد رو من گذاشته بودم جلوش...

یکشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۹

از مدل زندگی بازنشسته ها خوشم می یاد... بهشون حسودیم می شه!!

..........

چند روز پیش ماربی گفته بود: اگه من استریل نداشته باشم، حالا حالاها زنده می مونم... (اون موقع داشت فارسی 1 می دید و خیلی سرحال بود. آخه از سالوادور خوشش می یاد).
خلاصه، "استریل" یعنی همون "استرس"!!
من و مامان و آناهیتا جدیدا از کلمه "استریل" زیاد استفاده می کنیم. این معادل همون "ماشاز" و "پاشاز" ئه!!
مثلا: من الان یه کم استریل دارم، چون باید تا فردا این تیزر رو تحویل بدم!
.

پنجشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۸

بدترین عروسی که رفتم مربوط شد به عروسی یکی از دوستان دوران دبیرستانم. ازش پرسیدم: چرا آهنگ نذاشتین؟! با عصبانیت و ناراحتی گفت: مادرشوهرم نذاشت...

من دیدم بعضی از زن های چادری که توی سالن همه جاشون رو ریخته بودن بیرون، موقع برگشتن عینک آفتابی زدند که نامحرم آرایش چشمهاشون رو نبینه!!

فردا شب هم یه عروسی دعوتم که زنونه و مردونه جداست. نمی دونم اونجا قراره چه چرندیاتی ببینم...